عشق و دیگر هیچ

عشق و دیگر هیچ

دستانم پشت شالم گره خورده در هم

امشب چرا چنین رنگم پریده است؟

شرابی تلخ از اندوهی بی پایان

به او خوراندم

 

می توانم فراموشش کنم ؟

تلو تلو خوران بیرون رفت

با گردی از اندوه بر چهره.

دیوانه وار پشت سرش دویدم

از پله ها پایین رفتم. وارد کوچه شدم

 

فریاد زدم:« شوخی بود باور کن!

 از پیش من نرو . ترکم نکن!»

لبخندی ترسناک چهره اش را پوشاند

به سردی گفت:

«در باد نایست سرما می خوری.»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد