عشق و دیگر هیچ
امشب چرا چنین رنگم پریده است؟
شرابی تلخ از اندوهی بی پایان
به او خوراندم
می توانم فراموشش کنم ؟
تلو تلو خوران بیرون رفت
با گردی از اندوه بر چهره.
دیوانه وار پشت سرش دویدم
از پله ها پایین رفتم. وارد کوچه شدم
فریاد زدم:« شوخی بود باور کن!
از پیش من نرو . ترکم نکن!»
لبخندی ترسناک چهره اش را پوشاند
به سردی گفت:
«در باد نایست سرما می خوری.»