او کـــه تــــنــهـا کـــــســــــم بـــــــــود حـــــــــــال

او کـــه تــــنــهـا کـــــســــــم بـــــــــود حـــــــــــال کــــــــــــــجـــــــــــــــــــا 

آمد اما بی صدا خندید و رفت ... لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

آمد از خاک زمین اما چه زود ... دامن از خاک زمین برچید و رفت

دیده از چشمان من پنهان نمود ... از نگاهم رازها فهمید و رفت

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ... پیکرش از حرف من لرزید و رفت

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ... ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت ... خاطراتش را به من بخشید و رفت

نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:33 ب.ظ

سلام عاطی جون خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد